عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

از دست شویی بیرون آمدم.هوا تاریک بود.خب می دونید مامانم من را اصلا دوست نداشت خب این مشکلی بود که خیلی ها داشتند.رفتم بالا توی اتاق خودم. در اتاقم احساس تنهایی میکردم به پنجره ی اتاقم نگاه کردم ستاره ها از آنجا پیدا بود لبخند زدم و پنجره ها را باز کردم.از بچگیم عاشق ستاره ها بودم احساس میکردم آنها هستند که جادو را می سازند.یکی از پشتم گفت:قشنگن نه؟گفتم:آره.برگشتم و تام و دیدم.در دستش یک شاخه رز بود.آن را به دستم داد و دوباره یک نیشخند تحویل من داد.من گفتم:این جا چی کار می کنی اول از تو می خوام کمکم کنی بمیرم بعد من را جاویدان می کنی؟گفت:گفتم از تو خوشم میی یاد و قدرتت هم خیلی زیاده.گفتم:اصلا اسم تو چیه؟گفت:ببخشید من تام هستم.به نظرم اومد که نباید بفهمه که من خاطراتش را میبینم.گفتم:خب تام هیچ را برگشتی وجود نداره؟ خندید گفت:فکر کنم همان اول به تو گفتم به هر حال بعد از این که تبدیل به خون آشام شدی من و تو با هم سفر می کنیم تا اونجا که خودت همه چیز را راجبع خون آشامی یاد گرفتی بعد اگر خواستی میتونیم با هم باشیم. گفتم:باشه حالا می شه از اتاق من بیرون بری؟می خواهم یک کم بخوابم.گفت:باشه فقط فردا شب رستوران خونی قرار بریم.من میام دنبالت.بعد از اتاقم بیرون پرید.من هم بر روی تختم افتادم و به خواب رفتم ولی هنوز پنجره باز بود



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده دردو شنبه 15 آبان 1391ساعت 20:37توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna