عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

 وارد اتاق شدم با نیشخندی که هر لحضه پهن تر می شد گفت:بهت گفتم پشیمان می شی نگفتم؟می خواستم داد بزنم خفه شو تو هیچ چیز نمی فهمی تو نمی فهمی که وقتی یک بچه رو می کشی چه احساسی داری مخصوصا وقتی بفهمی همه ی این ها یک نقشه بوده که تو او را بکشی.ولی  همه ی این حرف ها را در دل خود نگه داشتم و نفسم را به آرامی به بیرون دادم با لبخندی ساختگی و چشمانی که در آن ها ناراحتی موج می زد گفتم:شما درست گفتید ومن کاملا اشتباه می کردم حالا احساس بهتری دارم .سایمون از روی صندلیش بلند شد و به طرف من آمد و بعد دستانش را روی شونه هایم گذاشت وگفت:بخشیده شدی ولی برای بخشیده شدن شرط هایی وجود دارد.نفس هایش را بر روی گردنم حس میکردم به آرامی نفس می کشید ادامه داد:دیگه نباید بامن انقدر رسمی حرف بزنی خب ؟من و تو دوست هستیم و همیشه خواهیم ماند مگه نه پس نباید این طوری حرف بزنی.سرم را به آرامی تکان دادم احساس خوبی نبود به شدت ترسیده بودم و حتی نزدیک بود گریه کنم دوباره گفت:می دونی من با تمامی خون آشام هایی که این جا هستن جنگیدم و همه ی آن ها باختند و این یعنی که من کمی از خون همشون چشیدم و...منظورش رافهمیدم و منتظر بودم بقیه این حرف ها ی لعنتیش را بزند گفت:و فقط تو موندی می دونی من خیلی دوست دارم بدونم خون تو چه مزه ای میدهد اینم اون یکی شرطم هست اجازه می دی؟کاری نمی تونستم بکنم اگه قبول نمی کردم من را می کشت و بعد خونم را می خورد و اگه قبول می کردم زنده می موندم وخون من را می خورد کمی فکر کردم و گفتم:باشه.و اون قهقه ای سر داد بعد دندان ها نیشش را احساس کردم که بر روی گردنم رفت و سوزشی خفیف کشیده شدن خونم از بدنم مثل کاری که تام با من کرد به آرامی این کار را می کرد انگار هر قطره اش یک ارزش دارد بعد از یک دقیقه خوردن من را به حال خودم گذاشت ولی من به شدت ضعیف شده بودم برای همین یک دفعه به طرف زمین رها شدم و او مرا از پشت گرفت و بعد بیهوشی .


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 23 فروردين 1392ساعت 13:28توسطaytena|

 از کنار جنازه بلند شدم و رمز در را گفتم و وارد شدم و بر روی تختم پریدم و به در دستور دادم بسته شود حالم از همه چیز به هم می خورد بهترین کار این بود که خودم را می کشتم و از دست همه چیز راحت می شدم....ولی من که هیچ وقت کم نمی یاوردم همیشه بقیه بودن که کنار می کشیدن من جسیکا به هر کس که فکر می کرد می تونه من را از بازی زندگی بیرون کند قول داده بودم که خودم او را از این بازی بیرون کنم من که انقدر نا توان نبودم.از روی تختم بلند شدم صورتم را که از اشک خیس شده بود پاک کردم و موهایم را دوباره بستم در اتاق را باز کردم و به طرف اتاق سایمون حرکت کردم من که نمی دونستم اتاقش در کجا قرار دارد ولی پاهایم خود به خود حرکت می کرد و اصلا دست من نبود به طرف یک دیوار حرکت کردم نه ..نه داشتم می رفتم تو دیوار چشم هایم را محکم بستم و دست هایم را بر روی صورتم گذاشتم ولی با یک حرکت سریع از دیوار دور شدم نفسم را آزاد کردم هوه خدا را شکر نزدیک بودم برم ا!!و بعد به یک اتاق نزدیک شدم که درش به شدت معمولی بود ودر واقعه در کنار دست شویی بود مگه می شه شاه خون اتاقش در کنار دست شویی باشه و انقدر هم معمولی باشه ولی خب در زدم و صدایی گفت:بیا تو جسی.صدای سایمون بود شانه هایم را به بالا انداختم و وارد شدم


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درشنبه 3 فروردين 1392ساعت 14:12توسطaytena|

 سلام به دوستان گلممن فکر کنم کلا مناسبت ها را دیر تبریک می گم ولی به هر حال تبریک که باید بگمپس عید نوروز رو به همتون تبریک می گمخوش بگذره به همتون


برچسب‌ها: اممم,
نوشته شده درشنبه 3 فروردين 1392ساعت 13:54توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna