عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

دور تا دورم درخت بود من هم بر روی زمین نشسته بودم احساس عجیبی داشتم دلم می خواست بازی کنم،یه بازی که با بقیه بازی ها فرق داشته باشه سخت تر باشه زود تمام نشه و...ومثل همیشه برنده از بازی خارج شوم و بازنده رو در اعماق احساساتش دفن کنم جوری که دوباره ازم بخواد که باهاش بازی کنم و تنهاش نذارم.با این فکرها لبخندی بر روی لبانم شکل گرفت و چشمانم از خوش حالی برق زد به دنبال کسی بودم تا بتونم باهاش بازی کنم دور تا دورم نگاه کردم پرنده ای عجیب از بالا ی سرم به طرف پایین پرواز کرد و درست روبروی من نشست و با چشمان سیاهش به من نگاه کرد سرش را چرخاند و بعد رفت دست گرمی را پشت سرم احساس کردم با تعجب برگشتم سایمون بود و با چشمان سبز رنگی که درونش شیطنت موج می زد به من نگاه می کرد ابرو هایم تو هم رفت.نچ نچی کرد و گفت:الان وقت بازی کردن نیست جسی !با خشم گفتم :سایمون.ابروهایش بالا رفت و گفت:اووم فکر کنم من را با برادر خون آشامم اشتباه گرفتین دوشیزه.وبعد با حالتی مسخره تعظیم کرد و گفت:خودمم را معرفی می کنم جوزف هستم برادر دوقلوی سایمون!با تعجب و ترس بهش خیره شدم و گفتم:ولی تو تو اون دفعه خودت را به من سایمون معرفی کردی.سرش را با افسوس و غم تکان داد و گفت:مجبور بودم می خواستم ازتون حرف بکشم چون بیشتر خون آشام ها برادرم را می شناسند.دوباره پرسیدم:پس چه جوری چه جوری برادرتان من را می شناخت؟جوزف گفت:فکر کنم اون گل ناشناس را روی میزتان فراموش کردید او آن موقعه شما را دیده بود و خیال می کرد که شما در آن زمان بیدار بودید و ... با سردرگمی گفتم:آهان.پرسیدم:با من چه کار داشتید؟گفت:خب اگه راستش را بخواهید من خون آشامم و .. در وسط حرفش پریدم و گفتم:خب پس چرا دست هایتان گرم هست؟گفت:خب اگر می خواستی بدونی وسط حرفم نمی پریدی!من با بقیه فرق دارم و همیشه گرمم و می تونم کارهایی بکنم که هیچ خون آشامی نمی تواند بکند و اون کارها سری هستن من..من طرف سلطنتی ها هستم من شاه خونی سلطنتی ها هستم البته هنوز ملکه زنده هست وبعد از او من می شوم.با حیرت به او خیره شدم...


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درچهار شنبه 18 ارديبهشت 1392ساعت 18:50توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna