عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

لبخندی زد و گفت:چرا باید من این کار را بکنم؟به خودم گفتم بعدا هر کس این پیام مسخره را برای مغز من فرستاده بکشم و دوباره یک چیز دیگر در مغزم تکرار شد قدرت تو این که باید سعی کنی وارد مغز فرد شی وبعد او را از درون بی حس کنی تا تسلیمت بشه.اشکال نداره یک بار دیگه حرف این نجوا را گوش می کنیم ولی اگر بی نتیجه بود  می کشمش!به چشم سایمون نگاه کردم و گفتم:می زاری یک بار دیگه راجب نظرت فکر کنم؟نیشخند زد و گفت:حتما می دونستم نظرت تغیر می کنه!چشم هایم را بستم و تمام تمرکزم برای وارد شدن به مغز سایمون جمع کردم.یک حفاظ اون جا بودولی قدرت من بیشتر بود بهش ضربه زدم ترک برداشت یک بار دیگر و شکستوارد شدم و دنبال نیرو یم گشتم و آن را پیدا کردم و در تمام بدن سایمون فرستادم.سایمون به زمین افتاد و از درد داد می کشید همه با تعجب به او خیره شده بودندبه طرفش رفتم و کنارش نشستم و در گوشش گفتم:تسلیم شو وگرنه مجبور می شوم بکشمت عزیزم.با نفرت به من نگاه کرد و گفت:مطمئن باش تقاصش پس میدی!و بلند گفت:من تسلیم جسیکا می شوم.منم نیرو هایم را از بدنش در آوردم.بعد با آرامش ایستاد و به من خیره شد ولی همان موقعه متوجه ی تغیر او شدم او چشمانی قرمز داشت و نه سبز!گفت:من به استراحت احتیاج دارم.و از آن جا رفت.اولین بار بود که از این نیرو استفاده می کردم و خیلی خسته بودم و خیلی تشنه!دو مرد سیاه پوش آمدند و دست من را گرفتند و از سالن بیرون بردند و دوباره به همان اتاقی که از اون جا من را آوردند بردند و در را قفل کردند منم روی تخت افتادم  و چشم هایم را بستم.


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درشنبه 25 آذر 1391ساعت 20:29توسطaytena|

 فقط ترس را احساس می کردم انگار می خواست من را از درون بخورد.سایمون با چشم های خونی و دندان های تیزش به من خیره شده بود نیشخند می زد.با خودم گفتم:نیروی سیاهی می شه الان فوران کنی و من را از این موقیعت در بیاوری؟حمله کرد با یک چرخ خودم را از دستش نجات دادم.به گردنم حمله کرد با دستانم موهاش گرفتم و کشیدمش او فقط لبخند میزد انگار این یک بازی بود که از آن به شدت لذت می برد.  این نیرو چرا کاری نمی کنه؟یک دفعه سایمون پشمتم ظاهر شد و با دستش گردنم را گرفت و من را به بالا برد می خواست دندان هایش را در گردنم فرو کنه که من با پا هایم محکم زدم تو دلش.تو ذهنم هی تکرار می شد تو باختی تو مردی همه ی این ها هم تقصیر تام و اون دختر بود.سایمون تو چشم  هایم خیره شد و با ذهنم ارتباط بر قرار کرد گفت:دوست داری چه جوری  بکشمت جسی؟البته جز کشته شدن را ه دیگری هم هست می تونی تسلیم من شی که من انتخاب میکنم که زنده بمانی یا نه که منم انتخاب می کنم زنده بمونی و بعد می گم یکی بهت درس جنگ جو بودن یاد بده و خودم به تو این درس را یاد میدهم و خودت می دونی تو دیگه مال من می شی؟لبخند درخشانی تحویلم داد که فکر کنم یعنی من چقدر سخاوت مندم که جونت به تو بخشیدم.منم با کمل پرویی راه مغزم بستم یک لبخند زدم و زبانم را بیرون آوردم به او زبان درازی کردم.با خشم به من خیره شد یک پیام به مغزش فرستادم من حاضرم تا آخر قطره خونی که دارم بجنگم ولی تسلیم نشوم.او هم گردن من فشار داد و گفت:کوچولو می دونی من چندسالمه من هزار سال از تو بزرگ ترم بعد توقع داری که بتونی من و شکست بدی؟خندید می دونستم که دیگه آخر کارمه گفت:کدوم نوع تحقیر را بیشتر دوست داری؟گردن یا دست؟فکر کنم گردن خوش مزه تر باشه نه؟اوو البته می تونی به نظرم هم فکر کنی؟ با خودم گفتم این آخرشه تسلیم بشم یا نه؟نمی دونستم چی باید بگم ولی در آخر تصمیم گرفتم که بجنگم گفتم:من خواهم جنگید .از اون نیرو خواهش کردم یک کاری بکنه که یک چیزی تو ذهنم گفت نیروی من وسوسه است. به چشمان سایمون خیره شدم و گفتم:همین الان من را میذاری زمین و خودت تسلیم من می کنی!!یعنی عمل می کرد یا نه اگه عمل نمی کرد در جا مرده بودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ادامه دارد...


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده دریک شنبه 12 آذر 1391ساعت 19:33توسطaytena|

روی صندلیش نشست و رو به من کرد و بلند گفت:برای این که نشان بدی که خون آشام ماهری هستی و قوی باید یک مبارزه را انجام بدی که من تعین می کنم با کی بجنگی.یک چند ثانیه گذشت و لبخن ترسناکی بر لبان سایمون نقش بست که به این معنا بود خوب فکر هایش را کرده و به نتیجه رسیده است.گفت:سورپرایز کوچکی برایت دارم! و ادامه داد:خودم با تو خواهم جنگید.ترس،هیجان،ناراحتی و قدرت احساساتی بودند که در من جریان داشتند که به آن نفرت هم اضافه می کنم.با چشمانی پر از نفرت به او خیره شدم.نیشخندی زد و گفت:بیرون جند لباس برایت آماده شده است یکی را انتخاب کن و بپوش و آمده ی مبارزه شو...من پایین منتظرت هستم.و یک خون آشام جوان دست من و گرفت و به بیرون هدایت کرد.موهای کوتاهی داشت جوری که معلوم نبود مرد است یا یک زن!!در یک قسمت از بیرون از اتاق یک میز بلند سیاه قذیمی بود که رویش چند تا لباس به چشم می خورد.به طرف لباس ها رفتم یکی از آنهاشلوار مشکی بود با یک بلوز مشکی یکی دیگه هم شلوار کلفتی بود که هم بدن را زیبا نگه می داشت و هم محافظ خوبی برای بدن بود با یک بلوز که یقه اش بالا می رفت و یک کوچولو هم از گردنت معلوم نبود و آستین های محکمی داشت که نمی گذاشت کسی دندانش را در دستت فرو کند با یک کش مشکی آن لبس دومی ها را پوشیدم موهایم را جمع کردم بالا ی سرم بستم جوری که اصلا به گردنم و پیشونیم نمی خورد.بعد از این که لباس هایم را پوشیدم خانم یا آقا اومد پیشم و دستم را گرفت از آنجا رفتیم به یک در چوبی رسیدیم در را باز کرد راه کوتاهی بود که به طرف پایین می رفت به آن زمین خا کی رسیدیم من وارد آن جا شدم و سایمون دیدم که آن جا ایستاده بود و لبخند میزد.بلند داد زد:این مسابقه نشان میدهد که به این خون آشام تازه کار چه شغلی می شود داد.وبعد مبارزه شروع شد

نوشته شده درشنبه 11 آذر 1391ساعت 15:35توسطaytena|

 خندید و گفت:اسم قشنگی دارید منم شاه خونی هستم که اسم اصلیم سایمون است.چشم هایم که پر از اشک شده بود را احساس کردم با فشار زیاد به چشم هایم گریه ام را کنترل کردم.سایمون گفت:تشنه نیستی؟ وبه یکی از مردهایی که من را آورده بود نگاه کرد بعد از 10 ثانیه ی دختر ی با مو های قرمز کنار سایمون ایستاده بود زیبا بود ولی نه به اندازه ی خون آشام هایی که در این جا بودند دختر را به طرف من هل داد به سرعت بدون این که بخوام گرفتمش دخترک با ترس به من نگاه می کرد.سایمون به من نگاه کرد گفت:چرا نمی خوری شاید یک کم به کمک نیاز داشته. باشی دست دخترک را گرفت و به سمت خودش کشید با مهربانی گفت:اسمت چیه عزیزم؟دخترک گفت:م..ن...رز..ا...هستم...آقا. سایمون گفت:اسم قشنگی داری عزیزم.دخترک لبخند کو چکی بر لبانش نقش بست بعد سایمون با یک حرکت سریع دندانش را بر گردن رزا فرود آورد دخترک جیغ کوتاهی کشید.سایمون یک میک زد بعد به من دادش گفت:نوبت تو عزیزم.من نتونستم مواقمت کنم به گردن دختر نزدیک شدم ودندانم را در گوشت او فرو کردم و شروع کردم به خورن.احساس کردم جان تازه ای گرفتم احساس می کردم میتونم هر کاری که بخوام انجام دخترک را ول کردم به زمین افتاد.حتی یک ذره هم لباسم و دهانم کثیف نشده بود.سایمون با تعجب به من نگاه کرد و گفت:تو اولین کسی هستی که اولین بار خون می خوری و حتی یک قطرش هم نمی ریزی.منم فقط لبخند زدم.او به طرف صندلیش رفت و روی آن نشست منم بر روی صندلیم نشستم.دستم را گرفت فریاد زد :برادرم جیسون را بیاورید.یک مرد قد بلند که دور تا دورش را خون آشام های سیاه پوش پر کرده بودند وارد شد موهای فرفریه قرمزی داشت و چشمان آبی روشن که به او می آمد.جیسون به سایمون نگاه کرد و بعد به من.گفت:تو به زودی میمیری  می دونی که آخر همه داستان ها خوب ها می برند!سایمون نچ نچی کرد و گفت:داداش بزرگه خودتم می گی داستان ها ولی این که داستان نیست حقیقته! تو داستان هایی که مامان برامون تعریف می کرد هنوز گیر کردی؟جیسون فریادی زد و گفت:تو مامان و کشتی! سایمون شانه هایش را بالا انداخت و گفت:خیلی تشنه ام بود.جیسون هر چی ناسزا بلد بود به سایمون گفت سایمون نیشخندی زد و گفت:دیگه داری از حدت بیشتر حرف می زنی.و به طرفش رفت دستش را در سینه ی جیسون کرد و با سرعت بیرون کشید و همان موقع جیسون مرد.در دست سایمون قلب جیسون بود قلب را به زمین انداخت و به طرف من آمد و در گوشم گفت:هر کس مال من نباشه این اتفاق می افته جسی یا برای خودش یا برای عزیزانش!وخندید خنده ای ترسناک که تن را به لرزه می انداخت و این دفعه صدای او در ذهنم گفت:و تو هم مال من خواهی شد!!


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 10 آذر 1391ساعت 15:29توسطaytena|

 چشم هایم را کم کم باز کردم توی یک اتاق بودم که شبیه به اتاق ها ی یک قصر بود یک پنجره ی بزرگ داشت از آن بیرون را نگاه کردم شب بود زیاد چیزی پیدا نبود جز این که این قصر در یک جنگل بود ومن در طبقه ی دوم بودم.به لباسم خیره شدم نمی دانم چرا آنقدر تمیز بود؟ولی موضوع مهم تری وجود داشت من آن جا چه می کردم  به طرف در رفتم کشیدمش قفل بود آخه چرا همش من اول خون آشام و بعد انتقام والانم این؟روی تخت نشستم تا یکی پاشه بیاد این در را باز کنه .یعد از دو دقیقه صدای تقی اومد که یعنی اومده بودن من را ببرند.آه دیگه واقعا داشتم خسته می شدم.دوتا مرد سیاه پوش وارد شدند خوش قیافه بودند که فکر کنم به این معنا بود که خون آشام هستند.وای پس الا منم یک خون آشامم پس قیافه ام باید کلا تغیر کرده باشه ولی اونجا یک آینه هم نبود.مردها بازو های من را گرفتند چنان محکم که اصلا نمی تونستم از جام تکان بخورم من را کشان کشان بردن بیرون از اتاق دست هایم را محکم کردم جوری که یک لحضه مردها دستانم را ول کردند من خودم را صاف کردم جوری که آنها دیگه به من دست نزنند با قدم های آرام راه می رفتم و آنها دو طرفم را ه می آمدند به یک اتاق رسیدیم در بزرگی داشت یکی از مرد ها جلو رفت و در را باز کرد ومن داخل شدم یک اتاق خیلی بزرگ بود در یک قسمت یک صندلی بزرگ بود و وسط اتاق سوراخ بود که می شد گفت شبیه مر کز خرید ها ی چند طبقه بود که طبقه ی پایین معلوم است.دور تا دور این سوراخ صندلی چیده شده بود یک صندلی هم کنار صندلی بزرگ بود که یکم از صندلی بزرگ کوچک تر بود.من را به طرف صندلی کوچکتر بردند و یک از مرد ها که موهای قرمز داشت گفت که اون جا بنشینم منم نشستم کم کم اتاق پر از آدم شد و همه ی صندلی ها پر شد دنبال تام می گشتم ولی نمی تونستم پیدایش کنم.احساس گشنگی می کردم.در داخل سوراخ خالی بود انگار اون جا را برای یک جنگ آمده کرده بودن.بالخره همه ساکت شدن. و یک در که من متوجه اون نشده بودم باز شد یک پسر با لباس مشکی وارد شد و اون پسر همانی بود که در جنگل دیده بودم همه وقتی وارد شد ایستادند خب منم ایستادم  اسم پسر چی بود سیمون نه نه اسمش سایمون بود مستقیم به چشمان من خیره شد و نیشخند زد بلند خندید و گفت:به من گفته بودند که یک دختر است که به خون آشام تبدیل شده ولی نمی دانستم همچین دختر زیبایی است. به طرف من قدم برداشت  و چشمکی زد.اسمتون؟گفتم:من جسیکا هستم.واقعا می خواستم همان جا بنشینم و گریه کنم


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درپنج شنبه 9 آذر 1391ساعت 11:32توسطaytena|

خب برسیم به برنده های عزیز اول یک دست براشون بزنیداین جواب درست تست1.ب2.د3.ب4.ج دوستان برندهarezoo،rozhin،baranبه خاطر برنده شدنشون تبریک


برچسب‌ها: مسابقه ها,
نوشته شده درپنج شنبه 9 آذر 1391ساعت 11:12توسطaytena|

به تندی راه می رفتیم که به نظر می آمدد در هوا پرواز می کنیم پرسیدم:خب شما ها واقعا می تونید به یک خفاش تبدیل شوید؟گفت:آنهایی که سال ها عمر کردند مثلا 200 سال به بالا می تونند به هر حیوانی که بخواهند تبدیل شوند و میتونند یکی را که می خواهند به یک حیوان تبدیل کنند .آمدم سرم را تکان دهم ولی به سختی می شد این کار را کرد پس بیخیال شدم.گفتم:یک سوال دیگه امممم تو یعنی بیشتر از200 سالته؟خندید و گفت:آره من 220 سالمه.با تعجب به او خیره شدمبعد با یک صدای ریزی پرسیدم:خون آشام ها چند سال عمر میکنند؟گفت:ما جاویدانیم مگر این که با یک میخ بکوبی تو قلبمون.گفتم:فقط همین طوری میمیرید؟گفت:نه با آتش هم میمیریم.دیگه داشت صبح می شد من دست تام ول کردم و افتادم زمین سرم به شدت درد می کرد جوری که از درد چشم هایم را بستم و جیغ کشیدم نمی دونم چرا یک دفعه انقدر گشنم شدتام به طرفم اومد یک دفعه دست خودم نبود به تام حمله کردم تام با یک دست من را بالا گرفت ومن همین جوری جیغ می کشیدم وبعد دیگه هیچی نفهمیدم.


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درسه شنبه 7 آذر 1391ساعت 15:33توسطaytena|

خب خب سلام کی حاظر یک مسابقه پر از هیجان را بدهدستا بالاخب این مسابقه یک تست که در آخر یک خون آشام

یک گرگینه

ویک جادوگر

خواهیم داشت این تست یکی از دوستان قدیمیم به من گفته خودم این تست را دادم اولین تست خون آشام هاست در ادامه ی مطلب تست را بدید


برچسب‌ها: مسابقه ها,
ادامه مطلب
نوشته شده دریک شنبه 5 آذر 1391ساعت 16:40توسطaytena|

بعد از چند ثانیه متوجه شدم با دهن باز دارم به تام نگاه می کنم بعد با خودم گفتم:آرام باش جسی آرام باش حتما اشتباهی رخ داده است گفتم:خب یعنی چی که من می توانم تمام دنیا را در اختیار بگیرم؟لبخندی زد و گفت: خب شما 5 نفر هستید که جادو سیاه را در اختیار دارید ما تا حالا دو نفرشان را پیدا کردیم که این نیرو دارند با تو می شوند 3 تا.مکثی کرد و ادامه داد:هر کدام قسمتی از این نیرو را دارید که در آن تخصص دارید و با هم می تونید دنیا را تصاحب کنید ما را مس ها و سامانتا ها به دنبال این 5 نفر هستیم وسلطنتی ها هم به دنبال این 5 نفر هستند که این با عث می شود کارمان سریع تر بشود تا دست آنها به شما ها نرسد چون آنها شما را می کشند که به ما نپیوندین.گفتم:حالا می شه بگی تخصص من تو چی هست؟گفت:من نمی تونم این را بهت بگم فقط رانیتس می تونه بگه تخصص هر کس تو چی هست.گفتم:می شه پس هر چه زود تر به پیش همانی که تو گفتی بریم؟گفت:او تو مر کز امپراطوری...تو فردا به یک خون آشام تبدیل می شی خب پس فکر کنم امشب باید راه بیفتیم چون تو اولش نمی تونی خودتو کنترل کنی بهتر سریع تر با خانوادت خدا حافظی کنی.بعد دست من را گرفت ما از روی پشت بام پایین پریدیم.او به شدت سریع حرکت می کرد جوری که بعد از ده ثانیه ما تو اتاق من بودیم زیر لب گفت:بیرون می بینمت.و دوباره با همان سرعت ناپدید شد اول یک کاغذ برداشتم و شروع کردم به نامه نوشتن

مامان لطفا دنبال من نگردید من دارم میرم دیگه واقعا خسته شدم و می دونم که شما از من متنفرید به آنجلا هم بگید از من متنفر باشه که دیگه دلش برای من هم تنگ نشود به هر حال عاشقتونم جسی.

لباسم را در آوردم و یک شلوار جین پوشیدم با یک تی شرت مشکی یک کت مشکی هم برداشتم شاید لازم می شد به طرف پنجره رفتم تام یک دفعه جلویم ظاهر شد و گفت:بریم. سرم را تکان دادم او دستم را گرفت و ما دوباره شروع کردیم به دویدن به خودم گفتم:123 بازی شروع شد.

 


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده دریک شنبه 5 آذر 1391ساعت 11:56توسطaytena|

تام گفت:خب فکر کنم از اسم ما معلوم باشه که خون می خوریم خب یک قوانین این خون خوردن داره که ما فقط می تونیم خون انسان ها را بخوریم اگه جز خون انسان خون دیگری بخوریم می کشنمون و.....وسط حرفش پریدم و گفتم:کیا؟لبخندی زد و گفت:به اونجا هم می رسیم فقط یکم صبر داشته باش.ادامه داد:ما یک امپراطوری بزرگ داریم که در تمام دنیا پخش شده که مال هر قاره اسم متفاوتی دارد و مر کزی این امپراطوری که ملکه ی خونی یا شاه خونی در آنجا هستند در ونیز قرار دارد که اگر الان ما ملکه خونی داشته باشیم و ملکه بمیره شاه خونی خواهیم داشت.گفتم:چرا ونیز؟گفت:چون زیاد جلب توجه نمی کنه.لبخندی زدم و گفتم:حالا اسم گروه های خون آشام را بگو.گفت:خب می شه گفت ما خون آشام های بد و خوب داریم قاره آفریقا=خوب=جیمسز ها اروپا=امپراطوی=سلطنتی ها آسیا=خوب=میر نیا ها آمریکا=بد=سامانتا ها اقیانوسیه=امپراطوری بدها=رامس ها.گفتم : یک لحضه  حالا امپراطوری خوب می گه که خون انسان ها را بخوریم یا بد ها؟ ابرو هایش را بالا برد و گفت:خب این که معلومه بد ها.گفتم:و خوب ها چی می گن؟ گفت:خب آنها حرف ها ی کسل کننده می زنن فقط حق داریم خون حیوانات و بخوریم و این که حق نداریم یکی را بدون اجازه ملکه یا شا ه خونی تبدیل به خون آشام  کنیم.نفسم را بیرون دادم و گفتم: خب بدها؟لبخند از سر غرور زد و گفت:مرکز امپراطوری آنها در  سیدنی قرار دارد ولی آنها از سراسر دنیا به دنبال بهترین ها می گردن که آنها را به خون آشام تبدیل کنند.اخم کردم  پرسیدم:منظورت از بهترین ها چیست؟گفت:آنها نیروی درونی خاصی دارند که مال هر کدومشان با آن یک فرق می کنه وتو هم اون نیرو را داری.پرسیدم:و نیرو ی من چی هست؟ گفت:تو جادوی سیاه را داری و می تونی همه دنیا را به راحتی در اختیار بگیری.


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 3 آذر 1391ساعت 13:8توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna