عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

به او گفتم:آره یکم سرم درد می کرد.لبخند زد و گفت:باشه پس تا 3 دقیقه ی دیگه پایین می بینمت. و از درون پنجره پایین پرید از روی تختم پاشدم به طرف کمدم رفتم درش را باز کردم و به لباسام نگاهی انداختم.یک پیرهن سیاه که رویش نگین دوزی شده بود و بیرون آوردم و پوشیدم موهایم را بالا بستم و یک گوشواره ی مشکی بلند هم انداختم یک صندل مشکی هم پوشیدم من از آرایش متنفرم و اصلا هیچ وقت آرایش نمی کنم.به طرف پنجره رفتم و به بیرون خیره شدم و به بالای پنجره رفتم و خودم و به پایین پرت کردم در حال سقوط بودم که یک بخار سیاه دورم را گرفت و نگذاشت بیفتم با آرامش فرود آمدیم بخار سیاه تبدیل به تام شد نیشخندی زده بود گفت:از پرواز خوشت می آید؟گفتم:من عاشق پروازم.دستم را گرفت و گفت:خب الان با هم پرواز می کنیم چشم هایت را ببند.چشم هایم را بستم بعد دیگه احساس آدم بودن نداشتم چشم هایم را باز کردم وای وای خدایا من به یک درنا تبدیل شده بودم و پرنده ی کناریم که به تام بود یک عقاب بود با هم حرکت می کردیم او از من جلو زد من به دنبالش راه افتادم به طرف پشت بام یک رستوران رفتیم با هم تشستیم بعد احساس کردم کسی در ذهنم گفت چشمات را ببند من چشم هایم را بستم و د.باره انسان بودم تامم کنار من ایستاده بود گفت:دوست داشتی؟گفتم:آره ممنون.گفت:اینجا همان رستوران می خوای در این جا غذایمان را بخوریم؟گفتم:باشه.گفت:1 دقیقه دیگه این جا هستم.بعد رفت و آمد یک لیوان خون دستش بود و یک ظرف سالاد.سالاد را به من داد خودش لیوان خون را سر کشید وبه من خیره شد گفت:آمده ای درباره ی خون آشام ها حرف بزنیم؟سرم را به معنای بله تکان دادم

نوشته شده دریک شنبه 28 آبان 1391ساعت 20:47توسطaytena|

یک دختر به شدت زیبا جلوی من ایستاده بود لبخند می زد گفت:سلام جسیکا من الکسا هستم.و دستش را جلو برد و به من دست داد گفتم:همان دختر که تام کشته بودش؟لبخند از روی لبانش رفت گفت:آره همان من به کمکت احتیاج دارم که انتقامم را بگیرم. گفتم:صبر کن صبر کن چی انتقامتو؟گفت:آره ببین تام منو کشت اونم فقط به خاطر منافع خودش پس دلیلی نمی بینم که من او و ادوارد را نکشم.گفتم:خب خودت این کار بکن و بگذار من با خیال راحت زندگیم را بکنم.گفت: دستت را روی دلم بگذار.می خواستم دستم را روی دلش بگذارم که دستم از میان آن رد شد انگار دستم را داخل رود خانه کرده باشم به تندی دستم را عقب بردم وگفتم:تو دیگر چه مو جودی هستی؟خندید خنده ای تلخ که قلبم را به درد می آورد گفت:یادته تام منو کشت وقتی یکی میمیره به چی تبدیل میشه؟من به صدای زمزمه واری گفتم:یک روح.سرش را به معنای بله تکان داد گفت:خواهش می کنم جسیکا کمکم کن بگذار انتقاممو بگیرم مطمئنم تو هم خوش حال میشی که تام را بکشی.گفتم:چرا همچین فکری می کنی؟گفت:عزیزم اونم زندگی انسان مانندت را از تو گرفت مثل من.گفتم :باشه حالا می شه بگی باید چی کار کنم؟ گفت:من هر وقت به نظرم اومد که باید تو را از چیزی مطلع سازم خبرت می کنم.بعد دوباره من تو اتاقم بودم و در داخل اتاق تام ایستاده بود گفت:خوابیده بودی؟


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درشنبه 27 آبان 1391ساعت 22:2توسطaytena|

سلام دوستان ببخشید دیروز نتونستم بیام رفتم بودم شکار آخه یک هفته بود که نرفته بودم خب فعلا بای

نوشته شده درجمعه 19 آبان 1391ساعت 10:6توسطaytena|

برگشتم یک پسر پشتم بود و داشت به من لبخند می زد چشم هایش سبز بود و موهای قهو ه ای داشت قدش هم نسبتا بلند بود گفت:خب داشتی می گفتی خون آشام و......گفتم:تو اصلا این جا چی کار می کنی؟من توی عمرم نمی تونم یک لحضه تنها باشم؟گفت:من هم می خواستم همین سوال را از تو بپرسم آخه بیشتر دخترا از همه چی می ترسن.و با صدای بلند خندید. گفتم:هه اگه این طور است فکر کنم دوستانت که با آن ها شرط بسته بودی بیرون منتظرتن.وپا هایم را با ریتم به زمین کوبیدم.او گفت:اتفاقا نه من خودم عاشق تاریکی هستم و وقتی شنیدم داری درباره ی خون و خون آشام حرف می زنی این جا اومدم.ادامه داد:من سایمون هستم.و دستش را جلو بردو گفت:وشما؟منم دستم را جلو بردم و با او دست دادم وگفتم:من جسیکا هستم.سایمون گفت:خب از دیدنت در این جا خوش حال شدم.من در این شهر..........داشت حرف می زد که ازطرف تاریک تر جنگل صدایی مثل یک جیغ آمد هزاران پرنده به آسمان رفتن گفتم:انگار چیز خطرناکی در جنگل است.سایمون گفت:فکر کنم باید بریم از این جا.منم سرم را تکان دادم دستم را گرفت و با هم شروع کردیم به دویدن.وقتی داشتیم می دویدیم دست هایما از هم جدا شد او زودتر از من از جنگل بیرون رفت.من هم بعد از او از جنگل بیرون آمدم. ولی او آنجا نبود.به طرف خانه حرکت کردم.به خانه رسیدم و به اتاقم رفتم در را محکم بستم روی تخت دراز کشیدم بعد دوباره از دماغم خون آمد.


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 19 آبان 1391ساعت 8:34توسطaytena|

من نمی دونم دیشب چه اتفاق ی افتاد فقط روی میزم که شاخه گل رز قرمز تام بود یک شاخه گل رز دیگر هم اضافه شده بود به رنگ مشکی.                                                                                                                          از اتاق خوابم بیرون آمدم و رفتم پایین.با صدای بلند گتم:سلام.بعد مامانم از داخل اتاق خواب آنجلا بیرون آمد و گفت:چه خبرت است آنجلا خوابه پاشو از خانه برو بیرون تا بیدارش نکردی.بعد دوباره وارد اتاق خواب آنجلا شد و در بست.واقا نمی دونم چرا مادرم انقدر از  من بدش آید.از خانه بیرون رفتم وتصمیم گرفتم دوباره به جنگل ممنوعه بروم.به آنجا رفتم درخت ها جوری آسمان را پوشانده بودند که به نظرمی  آمد هوا تاریک است.همان طور که راه می رفتم احساس می کردم تمام حیوانات به من خیره شدند.دوباره به قلب جنگل رسیدم من تا یک روز دیگر یک خون آشام بودم و باید برای همیشه این جا زندگی میکردم درون تاریکی.این را بلند گفتم جوری که تمام پرنده های دور اطرافم پرواز کردند و رفتند.بعد یکی از پشتم گفت:فکر کنم حسابی زده به سرت یک خون آشام؟صدا پسرانه بود

نوشته شده درچهار شنبه 17 آبان 1391ساعت 19:51توسطaytena|

از دست شویی بیرون آمدم.هوا تاریک بود.خب می دونید مامانم من را اصلا دوست نداشت خب این مشکلی بود که خیلی ها داشتند.رفتم بالا توی اتاق خودم. در اتاقم احساس تنهایی میکردم به پنجره ی اتاقم نگاه کردم ستاره ها از آنجا پیدا بود لبخند زدم و پنجره ها را باز کردم.از بچگیم عاشق ستاره ها بودم احساس میکردم آنها هستند که جادو را می سازند.یکی از پشتم گفت:قشنگن نه؟گفتم:آره.برگشتم و تام و دیدم.در دستش یک شاخه رز بود.آن را به دستم داد و دوباره یک نیشخند تحویل من داد.من گفتم:این جا چی کار می کنی اول از تو می خوام کمکم کنی بمیرم بعد من را جاویدان می کنی؟گفت:گفتم از تو خوشم میی یاد و قدرتت هم خیلی زیاده.گفتم:اصلا اسم تو چیه؟گفت:ببخشید من تام هستم.به نظرم اومد که نباید بفهمه که من خاطراتش را میبینم.گفتم:خب تام هیچ را برگشتی وجود نداره؟ خندید گفت:فکر کنم همان اول به تو گفتم به هر حال بعد از این که تبدیل به خون آشام شدی من و تو با هم سفر می کنیم تا اونجا که خودت همه چیز را راجبع خون آشامی یاد گرفتی بعد اگر خواستی میتونیم با هم باشیم. گفتم:باشه حالا می شه از اتاق من بیرون بری؟می خواهم یک کم بخوابم.گفت:باشه فقط فردا شب رستوران خونی قرار بریم.من میام دنبالت.بعد از اتاقم بیرون پرید.من هم بر روی تختم افتادم و به خواب رفتم ولی هنوز پنجره باز بود


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده دردو شنبه 15 آبان 1391ساعت 20:37توسطaytena|

سلام ببخشید یکم دیر شد ولی روز هالووین تبریک به همه ی شما

 

نوشته شده دردو شنبه 15 آبان 1391ساعت 19:48توسطaytena|

وقتی کلمه ی عشق را می شنوید یا چی می افتید؟من یاد خون و خون آشام می افتم که چگونه زندگیم را دگرگون کردند یاد تنها عشقم...خانواده ام که مجبور شدم..................................................نظرهاتون من را از این تنهایی در می آورد

جسیکا


برچسب‌ها: حرف های دل جسیکا,
نوشته شده درجمعه 12 آبان 1391ساعت 16:0توسطaytena|

امروز قرار بود مرخص شوم و 2 روز دیگر به یک خون آشام یایک دراکولایا هرچی که می خواین اسمش را بگذارید تبدیل می شدم وفقط دلم می خواست برم اون پسر را بکشم که به احتمال زیاد نمی تونستم.                                      بعد از این که پسر رفت من شروع کردم به گریه کردن چرا به خودم همچین اجازه ای دادم که یک پسر که اصلا نمی شناختمش کمکم کنه که بمیرم ؟اونم توی جنگل ممنوعه؟به قدری گریه کردم که خوابم برد.خوابی بدون رویا.          صبح ساعت 6 بیدار شدم و بعد از مدتی فکر کردن که شاید همه این ها یک خواب بوده باشد مامانم به داخل اتاق اومد گفت:سلام عزیزم ااام یک خبر خوب برات دارم.منم با بی حوصلگی گفتم:چی؟گفت:امروز مرخصی.بعد کیسه ای که تو دستش بود را روی میز گذاشت و گفت:ممنون از ذوق بی اندازت این هم لباسات. با ناراحتی بیرون رفت. من هم از روی تخت پاشدم  کیسه را برداشتم لباس ها را از داخل کیسه برداشتم و پوشیدم لباس شامل بود از یک شلوار جین و یک تاپ مشکی.از اتاق بیرون آمدم و  از بیمارستان بیرون رفتم.خانه ی ما جلوی همان بیمارستان بود من از خیابان رد شدم و به طرف خانه رفتم تا در خانه را باز کردم خواهرم آنجلا پرید بغلم.منم بلندش کردم و گفتم:حال خواهر کوچولوی من چطوره؟آنجلا با خنده گفت:خوبم.دلم برات تنگ شده بود.گفتم:منم عزیزم.بعد یک دفعه از دماغم به شدت خون اومد و روی آنجلا ریخت.آنجالا جیغ کشیدو من هم او را روی زمین گذاشتم و به طرف دست شویی رفتم و در و قفل کردم به آینه نگاه کردم تمام صورتم خونی شده بود سریع صورتم راشستم و روی زمین نشستم پاهایم را جمع کردم و سرم روی پاهایم گذاشتم وبعد من دیگر تو دست شویی نبودم.پسرک روبروی من ایستاده بود موهای سیاهش هم به هم ریخته بود لبخند زده بود و به کسی که پشتم بود گفت:من تمام عمرم منتظر این بودم ادوارد.پشتم را به پسرک کردم تا ببینم ادوارد کیست.ادوارد پسری بود بلند قد که موهای بلوندی داشت چشم هایش آبی تیره بود و نیشخندی زده بود.گفت:تو که 16 سال بیشترنداری تام ولی من100سال دارم .تام گفت:پس خودت می گی که یک خون آشامی و پدرم را کشتی؟ادوارد گفت:البته من هیچ وقت نگفتم که این کار نکردم.تام فریاد زد :می کشمت.و به طرف ادوارد پرید ادوارد با یک دستش لباس تام را گرفت و گفت:به پدرت بگو خون خوشزه ای داشت تام.داشت با مشت میزد تو شکم تام که تام گفت:وایسا من یک خبر خوب برات دارم.ادوارد با صدای آرامش گفت:چه چیزی؟تام لبخندی زد و گفت:من الکسا را کشتم این طوری وقتی من کشتی دیگه به هر حال الکسا مال تو نیست.ادوارد با مشت کوبید تو صورت تام. تام توی همان لحضه مرد.بعد ادوارد خندید و گفت:نه دوست ندارم به این راحتی بمیری تو الکسا را از من گرفتی پس باید من هم باید یک چیزی از تو بگیرم.برگ سبزی  را از تو جیبش بیرون آورد تو دهن تام گذاشت بعد به طرف گردن تام حمله کرد و خون او را مکید.بعد از 3 دقیقه تام را روی زمین انداخت و گفت:انتقامم را ازت میگیرم تام. من تو از همین الان دشمنان خونی هم هستیم.خندید در اسمان شب گم شد.بعد من دوباره در دستشویی بودم.و کلمه ی دشمن خونی در ذهنم تکرار می شد.


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 12 آبان 1391ساعت 12:46توسطaytena|

چشم هایم کم کم باز شد صدای مادرم را می شنیدم که می گفت:وای عزیزم بیدار شدی! بعد دیشب را به یاد آوردم با خودم گفتم:یعنی واقا یک خون آشام خون من را مکید پس یعنی الان من مردم؟با صدای بلند پرسیدم:من کجام؟ مامانم با عصبانیت گفت:می خواستی کجا باشی؟تو الان تو بیمارستانی میدونی خواهرت چه قدر گریه کرد جسیکا؟اون فقط 7 سالشه و عاشق تو است.سرم را از روی تخت بیمارستان بلند کردم و روی تخت نشستم و به مامانم خیره شدم وبا خودم گفتم:همه اتفاق هایی که دیشب افتاده حتما یک خواب بوده است.از مامانم پرسیدم:من آسیب جدی دیده بودم؟گفت:نه جز یک گزیدگی روی گردن چیز دیگری نبود.من چشام گشاد شد جوری که مامانم به من خندید.پرسیدم:من چند روز اینجا هستم؟مامانم گفت:خب دو روز.دوباره قلبم ایستاد اگر قرار باشد بمیرم یا به یک خون آشام تبدیل بشم جوری که من از دوستانم شنیدم باید 3 روز دیگر این اتفاق بیفتد.مامانم گفت:خب من میرم خانه دیگه وقت خواب منم رسیده است.و از در اتاق بیرون رفت سرم چرخواندم وبه پنجره نگاه کردم.اون پسر آنجا بود به من لبخند میزد روی شیشه که بخار گرفته بود نوشت(3روز دیگر تو هم یکی از مایی)وبه بخار سیاهی تبدیل شد و از آنجا دور شد ومن را با خیال هایم تنها گذاشت


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درپنج شنبه 11 آبان 1391ساعت 12:51توسطaytena|

الان در زیرزمین نشستم و این ها را می نویسم امروز نور خورشید کور کننده است جوری که از همین جا گرمایش را احساس میکنم در آخر چندتا عکس گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد!


برچسب‌ها: عکس های خونی,
ادامه مطلب
نوشته شده درپنج شنبه 11 آبان 1391ساعت 11:27توسطaytena|

سلام به خون آشامان عزیز!یک خبر خیلی مهم دارم.تمام داستان هایی که در این وبلاگ قرار میگیره توسط خانمaytena a.a نوشته می شود و اگر می خواهید این داستان ها را در وبلاگ خود بگذارید حتما ذکر منبع را بگید.ممنون

نوشته شده درچهار شنبه 10 آبان 1391ساعت 20:45توسطaytena|

شب بود در خیابان قدم میزدم دلیل خاصی نداشت مگر این که قرار بود به یک دبیرستان جدید بروم موهایم را از پشت بسته بودم جوری که گردنم پیدا بود از کنار پار ک جالیس رد شدمو به قسمت ممنوعه رسیدم در اصل می شه گفت جنگل ممنوعه با خودم گفتم:خب چه اشکالی دارد بگذار اگر قرار است برایم اتفاقی بیفتد همین الان بیفتد به داخل جنگل رفتم وبه صدای طبیعت گوش دادم.در حال قدم زدن بودم که متوجه شدم به قلب جنگل رسیدم به خودم خندیدم و گفتم:از مرگ هم که شانس ندارم.همان طور که می خندیدم دست سردی را پشت گردنم حس کردم احساس کردم که دیگه نمی توانم نفس بکشم ولی بعد از خنده گریم گرفت.چه عجب هنوز یکم شانس دارم.صدایی به زیبایی ابریشم پرسید:چی انقدر خنده داره؟من چرخیدم و با یک پسر خوش قیافه روبرو شدم به نظر میآمد یک سال از من بزرگتر است و پوستش به سفیدی برف بود و با چشم های سیاهش به چشم های من خیره شده بودمن در جوابش گفتم:هیچی فقط به مرگم فکر می کردم.بعد پسرک خندید و به من نگاه کردو گفت:فکر نمی کنم موضوع خوبی برای فکر کردن باشد ولی اگر دوست داری میتونم کمکت کنم.سریع گفتم:حتما.او گفت:هر جور مایلی تو می تونی برای دنیا ما بسیار مفید باشی قدرت ذهنی خوبی داری و من از تو خوشم می آید.من به او خیره شدم و گفتم:مثلا تو الان زامبی هستی؟او خندید و گفت:یک همچین چیزی.حالا اگر می خواهی بمیری این برگ را بخور.من دیدم در دست او برگ سبزی هست از تو دستش آن برگ را برداشتم و خوردم. بعد او به من لبخند زد و گفت:با زندگی خداحافظی کن.و به گردن من حمله کرد دندان های سفیدش را که نزدیک و نزدیک تر می شد می دیدم و بعد احساس درد کوتاهی  کردم.او داشت خون من را می نوشید!بعد من در دستان سفید او بیهوش شدم.


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درچهار شنبه 10 آبان 1391ساعت 18:49توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna