عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

 بچه ها واقعا ببخشید که یکم دیر شد ولی این دفعه بیشتر گذاشتم ولی می دانم از دستم خیلی ناراحت هستید ولی قول بهتون می دم که از این به بعد زود تر  بگذارم تازه دلم خیلی براتون تنگ شده بود و دوست داشتم زودتر بیام  پیشتون دوستون دارم 

دوست دارتان

ملکه ی خون


برچسب‌ها: اممم,
نوشته شده درسه شنبه 29 اسفند 1391ساعت 14:15توسطaytena|

 با خشم به ادوارد خیره شده بودم دقیقا نیم ساعتی می شد که در خلصه فرو رفته بود تا با سایمون حرف بزنه منم دخترک ناز را در دستانم گرفته بودم چیزی که خیلی عجیب بود این بود که چه طوری ممکن است که یک انسان مشاور اون لعنتی ها باشه دندان هایم را بهم فشار دادم دقیقا در این نیم ساعت که ادوارد در خلصه فرو رفته بود من هم به این موضوع فکر می کردم  سرم را تکان دادم و به دخترک نگاه کردم چه گیری کرده بودم و در همان موقعه یک چراغ بالای سرم روشن شد چه قدر احمق بودم که تا حالا نفهمیده بودم  او را جادو کرده بودند همان طور که ما جادوگر های سلطنتی داریم آن ها هم دارند و  او حتما یک دارو خورده بود که برای مدت کوتاهی این شکلی در می آمد و بعد دوباره همان خون آشام قدرت مند می شد و اولین کاری که می کرد هم من و بقیه را می کشت یادمه در یک کتاب خوانده بو دم که.... اگر همچین اتفاقی بیفتد بهتر است فاتحه ی خود را بخوانید اسم کتابش چی بود؟اه بگو چی..چی..چی آهان چه گونه خون آشام ها را بهتر بشناسیم جیغ بلندی کشیدم و به طرف ادوارد رفتم و او را به شدت تکان دادم و گفتم:بیا بیرون ادوارد ازت خواهش می کنم تو رو جون هر کس که دوست داری بیا بیرون. و اون هم فقط به دیوار خیره شده بود لعنتی...اگر همین الان بیرون نیاد خودم مجبور می شوم این را بکشم واو هم بیرون نمی یامد  گیره ای که به موهایم بسته بودم را در آوردم البته گیره نبود یک چوب نوک تیز بود که برای جنگ به موهایم بسته بودم به دخترک نگاه کردم که با نفرت به من نگاه می کرد با حالتی زمزمه وار گفتم:ببخشید من نمی خواستم این طوری بشود. و چوب را قبل از این که چیزی بگوید در قلبش فرو کردم جیغی بلند کشید و قبل از این که بمیرد گفت:انتقامم را می گیرم..ومرد به زمین انداختمش و با ناراحتی به او خیره شدم و شروع کردم به گریه کردن بعد از نیم ساعت دستی را بر روی شانه ی خود احساس کردم حتی برنگشتم که ببینم که که این کار را کرده است فقط با حالتی مات به مشاور خیره شدم و دوباره اشکی از گونه هایم پایین آمد یکی کنارم نشست و گفت:می دانستم که خیلی باهوش هستی و واقعا متاسفم ولی می خواهم بهت برای اولین سلطنتی که کشتی تبریک بگم.سایمون بود برگشتم و بهش نگاه کردم با نفرت گفتم:تو جز حیوان چیزی دیگری نیستی.فکر نکنم انتظار همچین حرفی را داشت چون با تعجب به من نگاه کرد و گفت:درکت می کنم الان در موقیعت خوبی نیستی ولی بعدها از من تشکر می کنی هر وقت حالت بهتر شد به اتاق من بیا خبر خوشی برایت دارم.ورفت


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درسه شنبه 29 اسفند 1391ساعت 13:43توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna