یک نفس خون آشام ....
چشم هایم را باز کردم اطراف را تار میدیدم چند بار پلک زدم تا بهتر ببینم،توی پذیرایی خانه بودم و بر روی یکی از صندلی های مهمان نشسته بودم و من اینجا چه میکنم؟وقایع چند لحظه پیش مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رد شد،به اطراف نگاه کردم مادر و خواهرم بیهوش بودند و هر کدام بر روی یک مبل افتاده بودند،سعی کردم بلند شوم تا به آن ها کمک کنم،ولی دستانم و پاهایم را بسته بودند صندلی را تکان دادم تا شاید بر روی زمین بیفتم یا طناب ها باز شوند ولی تنها به زمین افتادم و صدای مهیبی را درست کردم،صدایی گفت: پس به هوش اومدی.پسری بود با موهای قهو ه ای و چشمان....چشمان قرمز به سردی به من نگاه می کرد وقتی متوجه ی نگاه سردرگم من شد با یک لبخند گفت:سایمون هستم.با صدایی محکم که نمیدونم چه جوری درست شده بود گفتم:چرا؟چرا پدرم را کشتی؟ابروهایش را بالا انداخت و گفت:پس چیزی راجبع این دعوا ها نمیدونی؟داد زدم:بگو چرا؟گفت:پدرت یک خون آشام بود و می خواست جای من را به عنوان شاه خونی بگیرد پس باید کشته میشد نه؟پوذخند زدم با لحنی سرد گفتم:مطمئن باش از تو انتقام میگرم مطمئن باش خودم میکشمت!اول به سردی ولی بعد شروع کرد به خندیدن،به طرف من آمد و با دو تا دستانش سرم را گرفت گفت:من منتظر انتقامت هستم ولی قبلش....به طرف مامان و جولیا رفت دستش را بر روی سر آنها گذاشت و با لبخند به آن ها نگاه کرد،بعد به طرف من آمد و گفت: حافظه ی آن ها را اصلاح کردم،هیچی از من یادشون نمیاد و فکر می کنند تو باعث شدی پدرت بره،برای همین هم ازت متنفر میشوند و تو خیلی راحت میتوانی به دنبال من بیای و انتقامت را بگیری!بعد هم تعظیم مسخره ای کرد و گفت:از آشنایییت خوشبخت شدم جسی! دستانم را باز کرد و بعد مثل باد رفت،چشمانم را محکم فشار دادم و باز کردم و به جوزف که منتظر به من نگاه می کرد گفتم:شما به من کمک کنید انتقامم را بگیرم من هم به شما کمک می کنم..دستم را جلو بردم و گفتم:قبوله؟ ادامه دارد.....
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:سایمون برام دوست داشتنی بود :)
برچسبها: داستان زندگیه یک خون آشام,