ترس

عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

برگشتم یک پسر پشتم بود و داشت به من لبخند می زد چشم هایش سبز بود و موهای قهو ه ای داشت قدش هم نسبتا بلند بود گفت:خب داشتی می گفتی خون آشام و......گفتم:تو اصلا این جا چی کار می کنی؟من توی عمرم نمی تونم یک لحضه تنها باشم؟گفت:من هم می خواستم همین سوال را از تو بپرسم آخه بیشتر دخترا از همه چی می ترسن.و با صدای بلند خندید. گفتم:هه اگه این طور است فکر کنم دوستانت که با آن ها شرط بسته بودی بیرون منتظرتن.وپا هایم را با ریتم به زمین کوبیدم.او گفت:اتفاقا نه من خودم عاشق تاریکی هستم و وقتی شنیدم داری درباره ی خون و خون آشام حرف می زنی این جا اومدم.ادامه داد:من سایمون هستم.و دستش را جلو بردو گفت:وشما؟منم دستم را جلو بردم و با او دست دادم وگفتم:من جسیکا هستم.سایمون گفت:خب از دیدنت در این جا خوش حال شدم.من در این شهر..........داشت حرف می زد که ازطرف تاریک تر جنگل صدایی مثل یک جیغ آمد هزاران پرنده به آسمان رفتن گفتم:انگار چیز خطرناکی در جنگل است.سایمون گفت:فکر کنم باید بریم از این جا.منم سرم را تکان دادم دستم را گرفت و با هم شروع کردیم به دویدن.وقتی داشتیم می دویدیم دست هایما از هم جدا شد او زودتر از من از جنگل بیرون رفت.من هم بعد از او از جنگل بیرون آمدم. ولی او آنجا نبود.به طرف خانه حرکت کردم.به خانه رسیدم و به اتاقم رفتم در را محکم بستم روی تخت دراز کشیدم بعد دوباره از دماغم خون آمد.



نظرات شما عزیزان:

Alaleh
ساعت20:52---7 آذر 1391
ملکه خون تا الان که داستانات خیلی قشنگ بود پاسخ:ممنون عزیزم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 19 آبان 1391ساعت 8:34توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna